به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به کشور انجام شد؛
خاطرات شهادت دو تن از اسرای همدان در اردوگاههای عراق
به گزارش روابط عمومی جهاددانشگاهی همدان، سیدجعفر دعوتی، یکی از اسرای آزاده سرافراز دفاع مقدس و مسئول مؤسسه فرهنگی آزاده شهید اکبر قاسمی در دیدار با جمعی از جهادگران جهاددانشگاهی استان همدان گفت: بنده به همراه آقای زمردیان و تعدادی از دوستان جزو اسرای مفقود بودیم البته بنده و آقای زمردیان جزو شهدای مفقودالجسد هم بودیم به طوریکه برای من یک دست لباس به صورت نمادین خاک کرده بودند اما جای آقای زمردیان شهید خرمجاه دفن شده بود.
از تاریخ چهارم دیماه سال ۶۵ اسرایی که به اسارت درآمدند، عموماً به صورت مفقود و مخفی نگهداری شدند. از آن تاریخ به بعد عراق هر آنچه اسیر گرفته بود به صورت مخفی در اردوگاههای تکریت نگهداری میکرد. در حقیقت تعداد زیادی از اسرا مربوط به زمان آتشبس بود، نیمی از ۴۲ هزار آزادهای که ایران در دست عراق اسیر داشت، بعد از پذیرش قطعنامه و در تهاجمها به اسارت درآمده بودند.
عراقیها فرآیند سختی برای بچههای آزاده پیشرو گرفتند، به ویژه عملیات کربلای ۴ تداعیکننده شکست فاو برایشان بود و بخشی از انتقام آنها را در زنده به گور کردن شهدای غواص به صورت دست بسته شاهد بودیم.
صحنههای وحشتناکی در زندان استخبارات شاهد بودیم به طوریکه عراقیها افراد قطع عضو شده در آن مکان را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. بعد از اسارت ما را به بصره انتقال دادند و چند روزی آنجا بودیم سپس به استخبارات بغداد منتقل شدیم و سه روز را آنجا گذراندیم و در ادامه به زندان الرشید که بعداً به ابوغریب معروف شد، منتقل کردند.
۴۰ روزی را در زندان ابوغریب و همنشین شپش و مجروحینی که در اثر مجروحیت و عدم دریافت خدمات پزشکی بدنشان کرم انداخته بود، بودیم. همانطور که جایی شیرینی ریخته شود، مورچهها ردیف میشوند، بدن این بچهها هم که عفونت میکرد و جراحاتشان شدید میشد، یک دسته کرم سفید رنگ به همان شکل در حال حرکت بود و از بدن بچههای آزاده مجروح ارتزاق میکردند.
برخی میگویند روزگار سخت ما زمانی بود که خبر ارتحال امام خمینی(ره) را برایمان آوردند اما روزگار سخت ما زمانی بود که برادر اسیری در کنار ما به شهادت میرسید و کاری از دستمان برنمیآمد. به واقع تلخترین خاطرات اسارت ما همین شهادت دوستان آزادهای بود که بر اثر مجروحیت یا شکنجه جان میباختند.
دعوتی در ادامه به بیان نحوه شهادت اکبر قاسمی به عنوان یکی از اسرای جنگی پرداخت: این شهید عزیز به عنوان خیاط در سرگذر، پشت گاراژ ایرانپیما کارگاه خیاطی داشت، با وجود داشتن چهار دختر و یک پسر کرکره مغازهاش را پایین میکشد و به جبهه میرود. در عملیات کربلای ۴ به عنوان بیسیمچی حاج ستار ابراهیمی با قایق به خط دشمن میزنند و صبح روز چهارم دیماه سال ۶۵ به اسارت عراقیها درمیآید. به نوعی لو میرود که مسئولیت او در جبهه چه بوده و سربازهای عراقی سینه به سینه انتقال میدهند که او بیسیمچی است، اگر عامیانه مطرح کنیم، آنها منزل به منزل او را مورد ضرب و شتم قرار میدادند تا اینکه وارد اردوگاه شدیم.
آقای قاسمی را میبردند اتاق نگهبانها، روی صندلی شهربانی سابق مینشاندند، دستها و پاهایش را میبستند، سیم تلفن قورباغهای و صحرایی نظامی را به گوشش میبستند و هندل میزدند و جریان الکتریسیته وارد بدنش میشد. به یکباره بندهای دست و پایش را باز میکردند و شهید قاسمی در اردوگاه رها میشد. همیشه گونههایش زخمی بود چراکه با شوک وارده با صورت به زمین میخورد و نگهبان عراقی گویا تهسیگار له میکرد، با پنجه پوتین صورت او را روی زمین میسایید.
تا اینکه یک روز صبح شهید قاسمی بلند شد و شروع کرد به شعار دادن؛ مرگ بر صدام، مرگ بر صهیونیسم بینالملل، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر صدام، ضداسلام، ناگفته نماند اگر شهید قاسمی در اسارت به شهادت نمیرسید، به طور قطع جزو زائران حجاجی بود که در سال ۶۶ به شهادت میرسید و چون در اسارت بود و توفیق زیارت نداشت، دقیقاً در همان ایام شهید شد.
با شدیدترین شکل ممکن شهید قاسمی را به اتاق شکنجه بردند، اول زیر پاهایش را اتو کشیدند، تاول که زد، با کابل زدند تاولها ترکید، بعد نمک روی تاولها پاشیدند. نگهبان مسئول شکنجه او، «عدنان» نام داشت که به زبانهای فارسی، ترکی، کردی، انگلیسی و عراقی مسلط بود. شبها پشت دیوار آسایشگاهها میایستاد و به صحبتهای اسرا گوش میداد و صبح عیناً همان صحبتها را به اسرا تحویل میداد. به واقع امنیتی در میان اردوگاه نبود.
عدنان، شهید قاسمی را با حُبّ و بغض شدیدی مورد شکنجه قرار میداد. این شهید هر وقت مورد شکنجه واقع میشد فریاد میزد «یازهرا(س)»، ارادت خاصی به خانم حضرت زهرا(س) داشت. در شکنجهای که با کابل سه فاز داشتم سه بار فریاد یازهرا(س) سر دادم و چیزی از ضربات کابل متوجه نشدم. شب که مرا به آسایشگاه آوردند، بالای سر من آمد و گفت سید چند تا کابل خوردی؟ گفتم نمیدانم، شاید ۴ یا ۵ تا، گفت نه تعداد بالا بود، تقریباً ۱۸ کابل خوردی. آنقدر ضربات کابل را به صورت منظم میزدند که به هیچ وجه نمیتوانستم روی پشتم بخوابم. شهید قاسمی کاسه فرچههای اصلاح را پر از آب کرده و آورده بود و تکهای از لباسش را داخل آب فرو کرده و پشت من میمالید و آیههای جزء ۳۰ را از بر میخواند. به همه ما وعده دوختن کتوشلوار دامادی داده بود و همین موضوع التیامی برای بچهها بود.
شهید قاسمی بمب روحیه بود. هر زمان که شهید قاسمی زیر شکنجه فریاد یازهرا(س) سر میداد، عدنان جریتر میشد. با میلگرد به زانوهایش ضربه وارد میکند و میشکند به طوریکه سفیدی استخوان بیرون میزند اما شهید قاسمی باز هم یازهرا(س) میگوید، فرقش را شکافته و صورتش را با خون خزاب کرده بودند، باز میگفت یازهرا(س) و عدنان در نهایت قصاوت با پاشه پا روی قفسه سینه شهید قاسمی میرود و دندهها میشکند و به خونریزی ریه و لخته شدن خون منجر و همین امر باعث شهادت او در اسارت میشود.
شهید قاسمی را ساعت ۷:۴۵ به اتاق شکنجه آسایشگاه بردند و حوالی ساعت ۱۳ گفتند چهار نفر به همراه پتو برای انتقالش بیایند. حاج احمد فراهانی از بچههای ملایر آنجا امدادگری میکرد، تنفس دهان به دهان و ماساژ قلب انجام داد و سعی در احیایش داشت اما در نهایت به شهادت رسید و پیکرش را در آرامستان مجاور اردوگاه به خاک سپردند، اسرایی که به اشکال مختلف به شهادت میرسیدند در آنجا دفن میشدند. زمان تبادل اسرا واقعه شهادت را بازگو کردیم و بعد از طریق صلیب سرخ پیکر وی در تیرماه سال ۸۱ به وطن رجعت یافت و در امامزاده چیذر تهران به خاک سپرده شد.
این مورد تنها گوشهای از اتفاقات رخ داده در زمان اسارت بود اما باید گفت مسائل بسیار وسیعی به وقوع پیوسته که انعکاس و بازتابش برای نسل جوان ما مقاومت را در پی دارد.
یک جوان ۱۵-۱۶ ساله به نام مهدی طحانیان آنقدر با اعتقاد دوران اسارتش را سرمیکند که شرط مصاحبه با خبرنگار هندی به نام ناصره شارما را کشیدن شال بر سرش عنوان میکند. این موضوع برای خیلیها درس است. اسارت را پشت سر گذاشتیم و تحمل کردیم و به دشمن بُل ندادیم و خواسته دشمن را اجابت نکردیم، در واقع این آنها بودند که خواسته ما را اجابت کردند، روزی که ما آزاد شدیم میگفتند ما در دست شما اسیر بودیم. این عبارتی است که نگهبان اردوگاه در جمع آزادگان عنوان کرد. میگفت شما آزاد میشوید و میروید اما ما با یاد شما چکار کنیم؟ ما به شما عادت کرده بودیم.
آزادگان ما از روحیه خیلی خوبی برخوردارند به طوریکه مقام معظم رهبری عنوان «الماس درخشان» را در وصفشان بکار میبرند. ما کشوری هستیم که ظرفیت رشد را داریم منوط به اینکه بخواهیم.
باید به جوانان همچون زمان دفاع مقدس مسئولیتسپاری شود و این باور ایجاد شود که جوانان ما میتوانند و اینگونه تصور نشود که جوانان ما قدرت انجام هیچ کاری را ندارند بنابراین باید جوانان را خلاقانه تربیت کنیم تا برای اسلام و حتی جهان مؤثر و مفید واقع شوند؛ کما اینکه پرفسور موسیوند یک روستازاده همدانی بود و توانست خلاق قلب مصنوعی در جهان باشد و به کل جامعه بشریت خدمت کند.
دعوتی، مدیر دبیرخانه شهدای غریب استان همدان در بخش دیگری آمار قطعی شهدای غریب دوران اسارت را ۱۱۵۰ شهید برشمرد: ۵۵ شهید مربوط به استان همدان است که شناسایی ۵۲ شهید تا ۲۴ خرداد یعنی زمان برگزاری اجلاسیه استان قطعی شده بود و بعد از آن سه نفر دیگر نیز تعیین وضعیت شدند.
تاکنون ۲۴ اجلاسیه برگزار شده و برگزاری کلیه اجلاسیهها تا شهریورماه برنامهریزی شده است و برگزاری اجلاسیه نهایی در بهمنماه سالجاری خواهد بود. هماکنون در استان همدان ۶۰ اسم داریم که باید تعیین تکلیف شود و به طور قطع به آمار فعلی اضافه خواهد شد البته باید لیست شاهدان عینی را پیدا کنیم تا بتوانیم تعداد شهدای غریب را به قطعیت برسانیم.
بخش اعظمی از شهدای دوران اسارت رجعت یافته و از شهدای رجعت نکرده میتوان به سیدمسعود رسولی از اهالی نهاوند و شهدای بدر و از نیروهای برونمرزی اشاره کرد که در دوران اسارت به شهادت رسیده و در وادیالسلام در نجف اشرف دفن است.
از دیگر اسرای آزاده دفاع مقدس آقای حیدری نام داشت که جزو اسرایی بود که از طریق کمیته صلیب سرخ شناسایی شد و با خانواده مکاتبه داشت. او هم به بیان خاطراتی از شهدای غریب پرداخت و این عنوان را برازنده و پرمفهوم برای شهدا دانست و مطرح کرد: این دسته شهدایی هستند که میجنگند، مجروح میشوند، اسیر میشوند و بعد به شهادت میرسند و در واقع تمام مراحل ایثار را طی میکنند. در ادامه صحبتهای وی را میخوانید.
شهدای غریب به درجه عالی شهادت رسیدند. حال اینکه به چه طریقی به شهادت رسیدند، برای هر کس متفاوت بود اما شهدای غریب به طرز فجیع و بدی به شهادت رسیدند به طوریکه اکثراً یا زیر شکنجه با بدترین نوعش شهید شدند یا بر اثر ابتلا به بیماری با زجر و مصیبت به شهادت رسیدند و اکثرشان یا غریبانه دفن شدند و حتی برخی اصلاً مشخص نیست دفن شدهاند یا نه؟
یک نمونه از شهدای غریب شهید علیرضا الهیاریخندان، از شهدای استان همدان و اهل اسدآباد است، وی در ۳۱ شهریورماه سال ۵۹ به همراه ۱۵ نفر از بچههای سپاه- از فرماندهان و عالیرتبههای سپاه- برای دفاع به قصرشیرین و سرپل ذهاب میروند، از مسیری که میروند پنج نفر هم از اسدآباد به آنها میپیوندند و حدود ۲۰ نفر راهی میشوند که جلوی عراقیها را بگیرند.
پاسداران چهار روز مقاومت میکنند و در نهایت همگی در ۴ مهرماه ۵۹ اسیر میشوند و بعد از بازجویی در زندان اردشیر، به اردوگاه رمادیه(در غرب عراق) انتقال مییابند. بنده در دوران اسارت مدت کوتاهی آنجا بودم و فقط خاک و سیاهی و تپه از دور و از پشت سیمخاردارها به ارتفاع ۵-۶ متر قابل مشاهده بود.
بعد از بازجویی مقدماتی در اردوگاه رمادیه، یک ایرانی جاسوس را با سر و روی بسته برای شناسایی این افراد میآورند و به اسرا دستور میدهند از جلوی پنجره عبور کنند تا آن فرد آنها را شناسایی کند که از بین حدود ۱۸۰ اسیر، ۳۰ نفر را انتخاب میکند و میگوید این افراد فرمانده، پاسدار، روحانی و ... هستند که شهید الهیاریخندان نیز جزو آنها بوده است.
این ۳۰ نفر به استخبارات بغداد(اداره اطلاعات عراق) منتقل میشوند که جای بسیار وحشتناکی است، بنده اوایل اسارت دو هفته آنجا بودم به علت اینکه ۱۵ ساله بودم و در جبهه هیچ لباسی اندازهام نمیشد بنابراین لباس کمیته انقلاب اسلامی که همچون لباس سپاه سبزرنگ بود را پوشیدم که پشتش شعار «یا شهادت یا زیارت» نوشته شده بود و به همین علت مرا به آنجا انتقال دادند.
این محل حدوداً ۲۰۰ متری به صورت چپ و راستی و در چند طبقه سلولهای یک متر در یک و نیم متر بود و در هر سلول حدود ۴، ۵ نفر جا میدادند به طوریکه باید برای استراحت یک نفر، مابقی افراد سرپا میایستادند و اصلاً امکان خوابیدن فراهم نبود. سلولها و حتی رنگ لامپ، زرد و کورکننده بود.
الهیاریخندان هم به این سلولها انتقال مییابد و سیدمحمد موسوی که از اسرای همدانی بوده و ۱۰ سال اسیر بود، به عنوان شاهد عینی از لحظه اسارت تا شهادت او محسوب میشود، تعریف میکند که داخل همین سلولها که نوبتی میایستادیم تا بقیه استراحت کنند، بارها میشد که خوابم میبرد و شهید الهیاری مرا بیدار نمیکرد و آنقدر سرپا میایستاد که غش میکرد و این نشان از ایثارگری او داشت.
چند وقتی در سلول میماند و در ادامه به صورت انفرادی و گروهی مورد بازجویی و شکنجه قرار میگیرد. لازم به ذکر است که شهید تندگویان کل زمان اسارتش را آنجا گذراند.
هیچ یک از اسرا اعتراف نمیکنند و در نهایت در سالنی آنها را جمع میکنند و میگویند اگر اعتراف نکنید همه شما را میکشیم، نخستین نفری که بلند میکنند از او اعتراف بگیرند، شهید الهیاری بوده، میگویند تو پاسداری؟ پاسخ میدهد که نه، من سربازم و وظیفهام مقابله با شما بوده، هزار بار هم این سوال را بپرسید جوابم همین است! بازجوی ژنرال کلتش را به همراهش میدهد و بعد از نشنیدن جواب مورد نظر، به شقیقهاش شلیک میشود و با صورت روی زمین فرود میآید و خونش زیر پای ۲۹ نفر باقیمانده سرازیر میشود.
به دنبال ساخت مستندی از زندگی شهید الهیاری هستیم. همسر شهید تعریف میکرد که «۱۲ ساله بودم که با دریافت مجوز از دادگاه، همسر علیرضا شدم و تنها دو ماه زندگی مشترک داشتیم و سپس راهی جبهه شده و اسیر شد و بعد از ۷ ماه دخترم فاطمه به دنیا آمد. بعد از شهادت همسرم دیگر ازدواج نکردم و خود را وقف دخترم کردم و الان هم نوههایم را بزرگ میکنم». خانه همسر شهید بسیار ساده و کلنگی و در یک کوچه تنگ و تاریک در شهرستان اسدآباد واقع است.
جنازه شهید رجعت نیافته و اصلاً مشخص نیست چه بلایی بر سر پیکر مطهر این شهید آوردند. همسر شهید هنوز هم با استرس از بازگشت پیکر الهیاری سخن میگوید و ترجیح میدهد همان تصویر آخر خداحافظی در ذهنش تا ابد باقی بماند. آنها تاکنون پنج مجلس ختم برای این شهید گرفتهاند.
از دیگر اسرای آزاده سرافراز دفاع مقدس آقای محمودی است که زمان حیات سردار همدانی معاون فرهنگی ایشان در سپاه تهران بود و اینک بعد از بازنشستگی به عنوان معلم و مدرس فرهنگی فعالیت میکند. وی همچنین مسئولیت مجموعه رصدخانه ملی شهدای غریب را عهدهدار است. برادر ایشان شهید شده و خودش هم در جریان عملیات کربلای ۴ جزو اسرای غواص به اسارت درمیآید. او درباره تصوراتش از اسارت سخنانی گفت که در ادامه میخوانید.
زمانیکه بسیجی بودم و به جبهه میرفتم تصورم از اسرا و اسارت چیز دیگری بود، فکر میکردم کسی که اسیر میشود ضعفی دارد یعنی جهاد را کنار میگذارد، برایم قابل هضم نبود که من هم روزی اسیر میشوم. در کربلای ۴ به نقطهای رسیدیم که براساس ولایتپذیری اسیر شدیم.
با توجه به اینکه عملیات لو رفته بود، وضعیت به گونهای شد که بیشتر گردانها به محاصره افتاده بودند، گردان ما گردان غواضی جعفرطیار بود و با وجود اینکه خط اول پدافندی را گرفتیم و پاکسازی کردیم اما بعدش به ما پشتیبانی نرسید و چون از اروندرود عبور کرده و در خاک عراق بودیم، با روشن شدن هوا، امکان برگشت نداشتیم بنابراین ماندیم یا پشتیبانی برسد یا شب شود و برگردیم.
دو، سه ساعت از صبح گذشته بود و ما همچنان درگیر بودیم و محاصر تنگتر میشد که از حاج محسن جامهبزرگ، فرمانده مجروحمان کسب تکلیف کردیم که چیکار کنیم؟ او که از بچههای اطلاعات عملیات بود، وقتی وضعیت را سنجید گفت دیگر ادامه ندهید چراکه از گردان ۶۰ نفره ما به عنوان خط شکن نیمی شهید شده بودند و از نیم دیگر هم نفراتی مجروح بودند و بنا به تصمیم فرمانده تسلیم شدیم. البته در ابتدا بچهها این تصمیم را شوخی تلقی کردند و به درگیری ادامه دادند اما حاج محسن از طریق حاج آقا فراهانی دوباره پیغام فرستادند که بنده به عنوان فرمانده تکلیف میکنم که باید تسلیم شوید. وضعیت را میدانم و میبینم که عملیات پشتیبانی نمیشود و اگر شما بمانید و بجنگید شهادت شما هیچ تأثیری ندارد بنابراین اسیر شوید که حداقل زنده ماندن شما برای خانوادههایتان مؤثر است.
وقتی اسیر شدیم و به عقب انتقال یافتیم، با دنیای اسارت آشنا شدیم و دیدیم اسارت یک دنیای دیگر و بزرگتر از جبهه است. وقتی به خاک عراق عراق رفتیم، با دشمنی که از دور تبادل آتش داشتیم، از نزدیک با پشتوانه اعتقادی خود باید میجنگیدیم و فهمیدیم جبهه بسیار بزرگتری به روی ما باز شده است.
یکی دیگر از اسرای سرافراز دفاع مقدس آقای یاری بود که برادر شهید حسن یاری و فرزند شهید یادگار یاری است و آزاده و شهید اسارت محسوب میشود. او یک بار رفته سردخانه رفته و برگشته، خیلی جالب است، در اسارت هم برایش مجلس ختم گرفتیم، وقتی به سردخانه منتقل میشود، ناگهان نگهبان با چشمان باز او مواجه میشود و میترسد و لگدی به جنازه میزند که همین امر به زنده ماندنش کمک میکند و مجددا به آسایشگاه بازمیگردد.
وی که جزو اسرای عملیات کربلای ۴ و تنها یادگار دکتر مصطفی چمران در جنگهای نامنظم است، به بیان خاطراتی از سارا، دختر شهید قاسمی پرداخت: سارا میگفت که پدرم هر روز عادت داشت موقع اذان صبح، اذان میگفت و بدین ترتیب اهل خانه را به اقامه نماز دعوت میکرد و در ادامه به تلاوت قرآن میپرداخت، صبح روزی که در آخرین مرخصیاش به سرمیبرد بعد از گشودن قرآن ماتش میبرد که مادرم از پدر میپرسد چیزی شده؟ میگوید دیشب خواب شهید کزازی را دیدم. با هم در باغی بودیم، درختهای بلندی داشت، شهید کزازی گفت بیا قرآن بخوان، گفتم شما معلم ما بودی، شما بخوان و شروع کرد به خواندن و بقیهاش را من خواندم. الان که قرآن را باز کردم دقیقاً همان آیات آمد که درباره جهاد و شهادت بود. پدر رو کرد به مادرم و گفت من این دفعه بروم برنمیگردم و شهید میشوم که بعد از تحمل شش ماه اسارت در نهایت به شهادت رسید.
نظر شما :